فانــوس خیس

و خدائی که در این نزدیکیست ، لای این شب بو ها ، پای آن کاج بـلند . . .

فانــوس خیس

سفر مرا به در باغ چند سالگی ام برد

ایستادم تا دلم قرار بگیرد

صدای پر پری امد

و در که باز شد

من از هجوم حقیقتــــــ به خاکــــــ افتادم . . .

طبقه بندی موضوعی

و عشـــق

سفر به روشنی اهتراز خـلـــوتــــ اشیاست .

و عشـــق

صدای فاصله هاســت .

صدای فاصله هایی که

- غـرق ابهامنـد

- نـه ،

صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزنــد

و با شنیدن یک هیچ می شوند کــدر .

همیشه عاشــق تنهاستــــ ...

۰ نظر ۰۸ مرداد ۹۲ ، ۱۹:۳۳
مسافر . . .

- و فکر کن که چه تنهاستـــ

اگر که ماهـی کوچک ، دچـــار آبـی دریـــای بیکـــران باشــد .

- چه فکر نازک غمناکــی !

- و غـــم تبســم پوشیده نگاه گیاه است .

و غـــم اشاره محوی به رد وحـــدتــــ اشیاست .

- خوشـــا به حال گیاهان که عاشــق نورند

و دستــــ منبسط نور روی شانه آنهاستـــ .

- نــه ، وصل ممکن نیست ،

همیشه فاصــــلــه ای هستـــ .

اگر چه منحنی آبـــ بالش خوبی استــــــــ .

برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر ،

همیشه فاصلـــه ای هستـــــ .

دچار باید بود

و گرنه زمزمه حیرت میان دو حرف

 حـــرام خواهد شــد ...

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۲ ، ۰۶:۴۰
مسافر . . .

و حال شب شده بود

چراغ روشن بود

و چای می خوردند

- چرا گرفته دلتـــ ؟

 مثل آنکه تنهایی

چه قدر هم تنهــا

خیال می کنم

دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی

دچار یعنی

عــاشـــق

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۲ ، ۲۳:۰۲
مسافر . . .

نگاه مرد مسافــــر به روی میز افتاد

چه سیـــب هــای قشنگی !

حیات نشئــه تنهایی اســــت.

و میزبان پرسید:

قشنگ یعنی چه؟

- قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکـــال

و عشق ، تنها عشـــــق

ترا به گرمی یک سیب می کند مانوــــــس.

و عشق ، تنها عشـــق

مرا به وسعـــــت انـــدوه زندگی ها برد ،

مرا رساند به امکان یک پرنـــده شدن.

- و نــــوش داروی انـــــدوه؟

- صدای خالـــــص اکسیـــــر می دهد این نــوـش....

۰ نظر ۳۰ تیر ۹۲ ، ۲۱:۳۴
مسافر . . .

دلم گرفته

 

دلم عجیـــــب گرفته اســـــت


وهیچ چیز

نه این دقایق خوشبو که روی شاخه نارنج می شود خاموش

 

نه این صداقت حرفی که در سکـــوت میان دو برگ این گل شب بوست

نه ، هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهاند

و فکر میکنم

که این ترنم موزون حزن تا به اَبــــد

شنیده خواهد شد...

۰ نظر ۲۶ تیر ۹۲ ، ۱۲:۱۵
مسافر . . .

 

تمام راه به یک چیز فکر می کردم

 

و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد.

 

خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.

 

چه دره های عجیبی !

 

و اسب ، یادت هست ،

 

 

 

 

 

سپید بود

 

 

 

و مثل واژه پاکی ، سکوت سبز چمن زار را چرا می کرد...

 

 

 

 

۰ نظر ۲۲ تیر ۹۲ ، ۰۰:۳۳
مسافر . . .

غروب بود

 

 

 

صدای هوش گیــاهــان به گوش می امـد

 

 

 

مســافــر امده بود

 

 

 

و روی صندلی راحتی کنار چمن نشسته بود 

 

 

 

دلم گرفته

 

 

دلــم عجیـــب گرفتــه اســـت....

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۲ ، ۲۳:۳۴
مسافر . . .

 

 

 

دم غروب ، میان حضور خسته اشیا

نگاه منتـــظــــری حجم وقت را می دید.

و روی میز ، هیاهوی چند میوه نوبر

 

 

 

به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود.

 

 

و بوی باغچه را ، باد، روی فرش فراغت

نثار حاشیه صاف زندگی می کرد.

و مثل بادبزن ، ذهن، سطح روشن گل را

گرفته بود به دست

و بـــاد می زد خود را...

مســافر از اتوبوس پیاده شد

چه آسمان تمیـزی!

و امتداد خیـابـان غربت او را برد...

 

 

 

 

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۲ ، ۱۸:۵۹
مسافر . . .