فانــوس خیس

و خدائی که در این نزدیکیست ، لای این شب بو ها ، پای آن کاج بـلند . . .

فانــوس خیس

سفر مرا به در باغ چند سالگی ام برد

ایستادم تا دلم قرار بگیرد

صدای پر پری امد

و در که باز شد

من از هجوم حقیقتــــــ به خاکــــــ افتادم . . .

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غربت» ثبت شده است

 

 

 

دم غروب ، میان حضور خسته اشیا

نگاه منتـــظــــری حجم وقت را می دید.

و روی میز ، هیاهوی چند میوه نوبر

 

 

 

به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود.

 

 

و بوی باغچه را ، باد، روی فرش فراغت

نثار حاشیه صاف زندگی می کرد.

و مثل بادبزن ، ذهن، سطح روشن گل را

گرفته بود به دست

و بـــاد می زد خود را...

مســافر از اتوبوس پیاده شد

چه آسمان تمیـزی!

و امتداد خیـابـان غربت او را برد...

 

 

 

 

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۲ ، ۱۸:۵۹
مسافر . . .