دم غروب ، میان حضور خسته اشیا
نگاه منتـــظــــری حجم وقت را می دید.
و روی میز ، هیاهوی چند میوه نوبر
به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود.
و بوی باغچه را ، باد، روی فرش فراغت
نثار حاشیه صاف زندگی می کرد.
و مثل بادبزن ، ذهن، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و بـــاد می زد خود را...
مســافر از اتوبوس پیاده شد
چه آسمان تمیـزی!
و امتداد خیـابـان غربت او را برد...
۰ نظر
۲۱ تیر ۹۲ ، ۱۸:۵۹