حیاط روشن بود
و باد می آمد
و خون شب جریان داشت در سکوت دو مرد .
اتاق خلوتـــــ پاکــی استــــ .
برای فکر ، چه ابعاد ساده ای دارد !
دلـم عـجـیــبـــــــــ گــرفــتـه استـــــــ .
خیال خواب ندارم .
کنار پنجره رفت
و روی صندلی نرم پارچه ای
نشست :
هنوز در سفرم .
خیال می کنم
در آب های جهان قایقی است
و من - مسافر قایق - هزار ها سال است
سرود زنده دریانوردهای کهن را
به گوش روزنه های فصول می خوانم
و پیش می رانم ...
۰ نظر
۱۹ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۴۸