کور کوچه ها . . .
در پیاده روهای تاریک ، نیمه شب
رهگذران چه ساده می اندیشند که تنها هستند
کوچه های باریک هنوز نفس میکشند
امّا دیگر نای حرف زدن ندارن
خش خش برگ ها سرود تنهائی انهاست
و فکر میکنم که دیگر باور کرده اند که گنجشک ها مرده اند
اجرهای کپک زده از سوز سرما
و سیاهی دود تمام راه را نقاشی کرده اند
سالهاست که سنگفرش ها سنگینی وزنی را احساس نکرده اند
و حریصانه به دنبال نگاه چشمی بی تابند
مهمانسرای اخر کوچه که به بن بست کوچه رنگ زندگی میداد
روزگاریست که متروک مانده و هیچ دستی برای نوازش
ان بلند نمیشود . . .