فانــوس خیس

و خدائی که در این نزدیکیست ، لای این شب بو ها ، پای آن کاج بـلند . . .

فانــوس خیس

سفر مرا به در باغ چند سالگی ام برد

ایستادم تا دلم قرار بگیرد

صدای پر پری امد

و در که باز شد

من از هجوم حقیقتــــــ به خاکــــــ افتادم . . .

طبقه بندی موضوعی

۱۲ مطلب با موضوع «مسافر . . .» ثبت شده است

کجاست سمت حیاتــــــ ؟

من از کدام طرف می رسم به یک هدهد ؟

و گوش کن ، که همین حرف در تمام سفر

همیشه پنجره خواب را بهم میزد .

چه چیز در همه راه زیر گوش تو می خواند؟

درست فکر کن

کجاست هسته پنهان این ترنم مرموز ؟

چه چیز پلک ترا می فشرد

چه وزن گرم  د لــــــ انــگـــیــــزیــــــ ؟

سفر دراز نبود :

عبور چلچله از حجم وقت کم می کرد .

و در مصاحبه بـــاد و شیروانی ها 

اشاره ها به سر آغاز هوش بر میگشتـــــ .

در آن دقیقه که از ارتفاع تابستان

به " جاجرود " خروشان نگاه می کردی ،

چه اتفاق افتاد 

که خواب ســـبـــز ترا سارها درو کردند ؟

و فصل ؟ فصل درو بود .

و با نشستن یک سار روی شاخه یک سرو

کتاب فصل ورق خورد

و سطر اول این بود :

حیات ، غفلت رنگین یک دقیقه  حوّا  ستـــــ . . .

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۲ ، ۱۳:۳۷
مسافر . . .

مرا سفر به کجا می بـرد ؟

کجا نشان قـدم نا تـمـام خواهــد مانـد

و بند کفش به انگشتـــــ های نـرم فراغتــــــ

گشـوده خواهـد شــد ؟

کجاست جـای رسیـدن ، و پــهــن کردن یکــــــ فـرش

و بی خیال نشستن

و گوش دادن به

صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور ؟



و در کدام بـهـار

درنگ خواهد کرد

و سطح روح پر از برگ ســبـــز خواهد شد؟

شرابــــــ  باید خورد

و در جوانی یک سایـه راه باید رفتـــــــ ،

هـــمــیــن ....

 

 

۰ نظر ۲۵ مرداد ۹۲ ، ۲۱:۱۸
مسافر . . .

حیاط روشن بود

و باد می آمد

و خون شب جریان داشت در سکوت دو مرد .

اتاق خلوتـــــ پاکــی استــــ .

برای فکر ، چه ابعاد ساده ای دارد !

دلـم عـجـیــبـــــــــ  گــرفــتـه استـــــــ .

خیال خواب ندارم .

کنار پنجره رفت

و روی صندلی نرم پارچه ای

نشست :

هنوز در سفرم .

خیال می کنم

در آب های جهان قایقی است

و من - مسافر قایق - هزار ها سال است

سرود زنده دریانوردهای کهن را

به گوش روزنه های فصول می خوانم

و پیش می رانم ...

۰ نظر ۱۹ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۴۸
مسافر . . .

و دست عاشـق در دست ترد ثانیه هاست .

و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز .

و او و ثانیه ها روی نور می خوابند .

و او و ثانیه ها بهترین کتاب جهان را

به آب می بخشنـــد .

و خوب می دانند

که هیچ ماهی هرگـز

هزار و یک گره رودخانه را نگشود.

و نیمه شبـــــ هـا ، با زورق قدیمی اشـــراق

در آب های هدایت روانه می گردنـــد

و تا تجلی اعجاب پیش می رانند.

- هــوای حرفـــ تـو آدم را

عـبـور می دهد از کوچه بـاغ هـای حکایات

و در عروق چـنیـن لحـــن

چه خون تازه محزونی !!!

۰ نظر ۱۱ مرداد ۹۲ ، ۲۲:۳۲
مسافر . . .

و عشـــق

سفر به روشنی اهتراز خـلـــوتــــ اشیاست .

و عشـــق

صدای فاصله هاســت .

صدای فاصله هایی که

- غـرق ابهامنـد

- نـه ،

صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزنــد

و با شنیدن یک هیچ می شوند کــدر .

همیشه عاشــق تنهاستــــ ...

۰ نظر ۰۸ مرداد ۹۲ ، ۱۹:۳۳
مسافر . . .

- و فکر کن که چه تنهاستـــ

اگر که ماهـی کوچک ، دچـــار آبـی دریـــای بیکـــران باشــد .

- چه فکر نازک غمناکــی !

- و غـــم تبســم پوشیده نگاه گیاه است .

و غـــم اشاره محوی به رد وحـــدتــــ اشیاست .

- خوشـــا به حال گیاهان که عاشــق نورند

و دستــــ منبسط نور روی شانه آنهاستـــ .

- نــه ، وصل ممکن نیست ،

همیشه فاصــــلــه ای هستـــ .

اگر چه منحنی آبـــ بالش خوبی استــــــــ .

برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر ،

همیشه فاصلـــه ای هستـــــ .

دچار باید بود

و گرنه زمزمه حیرت میان دو حرف

 حـــرام خواهد شــد ...

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۲ ، ۰۶:۴۰
مسافر . . .

و حال شب شده بود

چراغ روشن بود

و چای می خوردند

- چرا گرفته دلتـــ ؟

 مثل آنکه تنهایی

چه قدر هم تنهــا

خیال می کنم

دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی

دچار یعنی

عــاشـــق

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۲ ، ۲۳:۰۲
مسافر . . .

نگاه مرد مسافــــر به روی میز افتاد

چه سیـــب هــای قشنگی !

حیات نشئــه تنهایی اســــت.

و میزبان پرسید:

قشنگ یعنی چه؟

- قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکـــال

و عشق ، تنها عشـــــق

ترا به گرمی یک سیب می کند مانوــــــس.

و عشق ، تنها عشـــق

مرا به وسعـــــت انـــدوه زندگی ها برد ،

مرا رساند به امکان یک پرنـــده شدن.

- و نــــوش داروی انـــــدوه؟

- صدای خالـــــص اکسیـــــر می دهد این نــوـش....

۰ نظر ۳۰ تیر ۹۲ ، ۲۱:۳۴
مسافر . . .

دلم گرفته

 

دلم عجیـــــب گرفته اســـــت


وهیچ چیز

نه این دقایق خوشبو که روی شاخه نارنج می شود خاموش

 

نه این صداقت حرفی که در سکـــوت میان دو برگ این گل شب بوست

نه ، هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهاند

و فکر میکنم

که این ترنم موزون حزن تا به اَبــــد

شنیده خواهد شد...

۰ نظر ۲۶ تیر ۹۲ ، ۱۲:۱۵
مسافر . . .

 

تمام راه به یک چیز فکر می کردم

 

و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد.

 

خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.

 

چه دره های عجیبی !

 

و اسب ، یادت هست ،

 

 

 

 

 

سپید بود

 

 

 

و مثل واژه پاکی ، سکوت سبز چمن زار را چرا می کرد...

 

 

 

 

۰ نظر ۲۲ تیر ۹۲ ، ۰۰:۳۳
مسافر . . .