فانــوس خیس

و خدائی که در این نزدیکیست ، لای این شب بو ها ، پای آن کاج بـلند . . .

فانــوس خیس

سفر مرا به در باغ چند سالگی ام برد

ایستادم تا دلم قرار بگیرد

صدای پر پری امد

و در که باز شد

من از هجوم حقیقتــــــ به خاکــــــ افتادم . . .

طبقه بندی موضوعی

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فیض» ثبت شده است

شرابـــــــــــــ  را بدهید

شتاب باید کرد :

من از سیاحت در یک حماسه می آیم

و مثل آبــــــــ

تمام قصه سهراب و نوشدارو را

روانم .

 


سفر مرا به در باغ  چند سالگی ام برد

و ایستادم تا

دلم قرار بگیرد ،

صدای پرپری آمد

و در که باز شد

من از هجوم حقیقت به خاکــــــــــ افتادم . . .

۰ نظر ۲۱ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۰۱
مسافر . . .

" ونیز " ، یادت هست ،

و روی ترعه آرام ؟

در آن مجادلـه زنگدار آب و زمین

که وقت از پس منشور دیده می شد

تکان قایق ، ذهن ترا تکانی داد :

غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست .

همیشه با نفس تـــازه راه باید رفت

و فوتـــــــ باید کرد

که پاک پاک شود صورت طلایی مرگ .

کجاست سنگ رنـــوس ؟

من از مجاورت یک درختــــــــ می آیم 

که روی پوست ان دست های ساده غربت اثر گذاشته بود :

" به یادگار نوشتم خطی ز دلتنگی "

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۲ ، ۱۳:۴۱
مسافر . . .

مرا سفر به کجا می بـرد ؟

کجا نشان قـدم نا تـمـام خواهــد مانـد

و بند کفش به انگشتـــــ های نـرم فراغتــــــ

گشـوده خواهـد شــد ؟

کجاست جـای رسیـدن ، و پــهــن کردن یکــــــ فـرش

و بی خیال نشستن

و گوش دادن به

صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور ؟



و در کدام بـهـار

درنگ خواهد کرد

و سطح روح پر از برگ ســبـــز خواهد شد؟

شرابــــــ  باید خورد

و در جوانی یک سایـه راه باید رفتـــــــ ،

هـــمــیــن ....

 

 

۰ نظر ۲۵ مرداد ۹۲ ، ۲۱:۱۸
مسافر . . .

حیاط روشن بود

و باد می آمد

و خون شب جریان داشت در سکوت دو مرد .

اتاق خلوتـــــ پاکــی استــــ .

برای فکر ، چه ابعاد ساده ای دارد !

دلـم عـجـیــبـــــــــ  گــرفــتـه استـــــــ .

خیال خواب ندارم .

کنار پنجره رفت

و روی صندلی نرم پارچه ای

نشست :

هنوز در سفرم .

خیال می کنم

در آب های جهان قایقی است

و من - مسافر قایق - هزار ها سال است

سرود زنده دریانوردهای کهن را

به گوش روزنه های فصول می خوانم

و پیش می رانم ...

۰ نظر ۱۹ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۴۸
مسافر . . .

و دست عاشـق در دست ترد ثانیه هاست .

و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز .

و او و ثانیه ها روی نور می خوابند .

و او و ثانیه ها بهترین کتاب جهان را

به آب می بخشنـــد .

و خوب می دانند

که هیچ ماهی هرگـز

هزار و یک گره رودخانه را نگشود.

و نیمه شبـــــ هـا ، با زورق قدیمی اشـــراق

در آب های هدایت روانه می گردنـــد

و تا تجلی اعجاب پیش می رانند.

- هــوای حرفـــ تـو آدم را

عـبـور می دهد از کوچه بـاغ هـای حکایات

و در عروق چـنیـن لحـــن

چه خون تازه محزونی !!!

۰ نظر ۱۱ مرداد ۹۲ ، ۲۲:۳۲
مسافر . . .