فانــوس خیس

و خدائی که در این نزدیکیست ، لای این شب بو ها ، پای آن کاج بـلند . . .

فانــوس خیس

سفر مرا به در باغ چند سالگی ام برد

ایستادم تا دلم قرار بگیرد

صدای پر پری امد

و در که باز شد

من از هجوم حقیقتــــــ به خاکــــــ افتادم . . .

طبقه بندی موضوعی

۲۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سهراب سپهری» ثبت شده است

دلم گرفته

 

دلم عجیـــــب گرفته اســـــت


وهیچ چیز

نه این دقایق خوشبو که روی شاخه نارنج می شود خاموش

 

نه این صداقت حرفی که در سکـــوت میان دو برگ این گل شب بوست

نه ، هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهاند

و فکر میکنم

که این ترنم موزون حزن تا به اَبــــد

شنیده خواهد شد...

۰ نظر ۲۶ تیر ۹۲ ، ۱۲:۱۵
مسافر . . .

 

 

 

دم غروب ، میان حضور خسته اشیا

نگاه منتـــظــــری حجم وقت را می دید.

و روی میز ، هیاهوی چند میوه نوبر

 

 

 

به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود.

 

 

و بوی باغچه را ، باد، روی فرش فراغت

نثار حاشیه صاف زندگی می کرد.

و مثل بادبزن ، ذهن، سطح روشن گل را

گرفته بود به دست

و بـــاد می زد خود را...

مســافر از اتوبوس پیاده شد

چه آسمان تمیـزی!

و امتداد خیـابـان غربت او را برد...

 

 

 

 

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۲ ، ۱۸:۵۹
مسافر . . .