فانــوس خیس

و خدائی که در این نزدیکیست ، لای این شب بو ها ، پای آن کاج بـلند . . .

فانــوس خیس

سفر مرا به در باغ چند سالگی ام برد

ایستادم تا دلم قرار بگیرد

صدای پر پری امد

و در که باز شد

من از هجوم حقیقتــــــ به خاکــــــ افتادم . . .

طبقه بندی موضوعی

۲۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سهراب سپهری» ثبت شده است

و کودکان پی  پرپرچه ها روان بودند

 

سپورهای خیابان سرود می خواندند

و شاعران بزرگ

 

به برگ های مهاجر نماز می بردند

 

و راه دور سفر ، از میان آدم و آهن

 

به سمت جوهر پنهان زندگی می رفت ،

 

به غربت تر یک جوی آبـــــــــــــ  می پیوست ،

 

به برق ساکت یک فلس ،

 

به آشنایی یک لحن

 

به بیکرانی یک رنگــــــــــــ

سفر مرا به زمین های استوایی برد

 

و زیر سایه آن " بانیان " سبز تنومند

 

چه خوب یادم هست

 

عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد

 

وسیع باش و تـنـهـــا و سر به زیر و سختــــــــ . . .

۰ نظر ۰۵ مهر ۹۲ ، ۱۶:۴۱
مسافر . . .

و بار دیگر ، در زیر آسمان  مزامیر ،

در آن سفر که لب رودخانه  " بابـــل "

 

به هوش آمدم ،

نوای بربط خاموش بود

و خوب گوش که دادم ، صدای گریه می آمد

و چند بربط بی تاب

به شاخه های تر بید تاب می خوردند .

و در مسیر سفر راهبان پاک مسیحی

به سمت پرده خاموش " ارمیای نبی "

اشاره می کردند .

و من بلنـــد بلنـــد

کتاب " جامعه " می خواندم .

و چند زارع لبنانی

که زیر سدر کهن سالی

نشسته بودند

مرکبات درختان خویش را در ذهن

شماره می کردند . . .

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۲ ، ۱۹:۰۸
مسافر . . .

شرابـــــــــــــ  را بدهید

شتاب باید کرد :

من از سیاحت در یک حماسه می آیم

و مثل آبــــــــ

تمام قصه سهراب و نوشدارو را

روانم .

 


سفر مرا به در باغ  چند سالگی ام برد

و ایستادم تا

دلم قرار بگیرد ،

صدای پرپری آمد

و در که باز شد

من از هجوم حقیقت به خاکــــــــــ افتادم . . .

۰ نظر ۲۱ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۰۱
مسافر . . .

" ونیز " ، یادت هست ،

و روی ترعه آرام ؟

در آن مجادلـه زنگدار آب و زمین

که وقت از پس منشور دیده می شد

تکان قایق ، ذهن ترا تکانی داد :

غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست .

همیشه با نفس تـــازه راه باید رفت

و فوتـــــــ باید کرد

که پاک پاک شود صورت طلایی مرگ .

کجاست سنگ رنـــوس ؟

من از مجاورت یک درختــــــــ می آیم 

که روی پوست ان دست های ساده غربت اثر گذاشته بود :

" به یادگار نوشتم خطی ز دلتنگی "

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۲ ، ۱۳:۴۱
مسافر . . .

مرا سفر به کجا می بـرد ؟

کجا نشان قـدم نا تـمـام خواهــد مانـد

و بند کفش به انگشتـــــ های نـرم فراغتــــــ

گشـوده خواهـد شــد ؟

کجاست جـای رسیـدن ، و پــهــن کردن یکــــــ فـرش

و بی خیال نشستن

و گوش دادن به

صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور ؟



و در کدام بـهـار

درنگ خواهد کرد

و سطح روح پر از برگ ســبـــز خواهد شد؟

شرابــــــ  باید خورد

و در جوانی یک سایـه راه باید رفتـــــــ ،

هـــمــیــن ....

 

 

۰ نظر ۲۵ مرداد ۹۲ ، ۲۱:۱۸
مسافر . . .

حیاط روشن بود

و باد می آمد

و خون شب جریان داشت در سکوت دو مرد .

اتاق خلوتـــــ پاکــی استــــ .

برای فکر ، چه ابعاد ساده ای دارد !

دلـم عـجـیــبـــــــــ  گــرفــتـه استـــــــ .

خیال خواب ندارم .

کنار پنجره رفت

و روی صندلی نرم پارچه ای

نشست :

هنوز در سفرم .

خیال می کنم

در آب های جهان قایقی است

و من - مسافر قایق - هزار ها سال است

سرود زنده دریانوردهای کهن را

به گوش روزنه های فصول می خوانم

و پیش می رانم ...

۰ نظر ۱۹ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۴۸
مسافر . . .

و دست عاشـق در دست ترد ثانیه هاست .

و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز .

و او و ثانیه ها روی نور می خوابند .

و او و ثانیه ها بهترین کتاب جهان را

به آب می بخشنـــد .

و خوب می دانند

که هیچ ماهی هرگـز

هزار و یک گره رودخانه را نگشود.

و نیمه شبـــــ هـا ، با زورق قدیمی اشـــراق

در آب های هدایت روانه می گردنـــد

و تا تجلی اعجاب پیش می رانند.

- هــوای حرفـــ تـو آدم را

عـبـور می دهد از کوچه بـاغ هـای حکایات

و در عروق چـنیـن لحـــن

چه خون تازه محزونی !!!

۰ نظر ۱۱ مرداد ۹۲ ، ۲۲:۳۲
مسافر . . .

و عشـــق

سفر به روشنی اهتراز خـلـــوتــــ اشیاست .

و عشـــق

صدای فاصله هاســت .

صدای فاصله هایی که

- غـرق ابهامنـد

- نـه ،

صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزنــد

و با شنیدن یک هیچ می شوند کــدر .

همیشه عاشــق تنهاستــــ ...

۰ نظر ۰۸ مرداد ۹۲ ، ۱۹:۳۳
مسافر . . .

و حال شب شده بود

چراغ روشن بود

و چای می خوردند

- چرا گرفته دلتـــ ؟

 مثل آنکه تنهایی

چه قدر هم تنهــا

خیال می کنم

دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی

دچار یعنی

عــاشـــق

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۲ ، ۲۳:۰۲
مسافر . . .

نگاه مرد مسافــــر به روی میز افتاد

چه سیـــب هــای قشنگی !

حیات نشئــه تنهایی اســــت.

و میزبان پرسید:

قشنگ یعنی چه؟

- قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکـــال

و عشق ، تنها عشـــــق

ترا به گرمی یک سیب می کند مانوــــــس.

و عشق ، تنها عشـــق

مرا به وسعـــــت انـــدوه زندگی ها برد ،

مرا رساند به امکان یک پرنـــده شدن.

- و نــــوش داروی انـــــدوه؟

- صدای خالـــــص اکسیـــــر می دهد این نــوـش....

۰ نظر ۳۰ تیر ۹۲ ، ۲۱:۳۴
مسافر . . .