فانــوس خیس

و خدائی که در این نزدیکیست ، لای این شب بو ها ، پای آن کاج بـلند . . .

فانــوس خیس

سفر مرا به در باغ چند سالگی ام برد

ایستادم تا دلم قرار بگیرد

صدای پر پری امد

و در که باز شد

من از هجوم حقیقتــــــ به خاکــــــ افتادم . . .

طبقه بندی موضوعی

و کودکان پی  پرپرچه ها روان بودند

 

سپورهای خیابان سرود می خواندند

و شاعران بزرگ

 

به برگ های مهاجر نماز می بردند

 

و راه دور سفر ، از میان آدم و آهن

 

به سمت جوهر پنهان زندگی می رفت ،

 

به غربت تر یک جوی آبـــــــــــــ  می پیوست ،

 

به برق ساکت یک فلس ،

 

به آشنایی یک لحن

 

به بیکرانی یک رنگــــــــــــ

سفر مرا به زمین های استوایی برد

 

و زیر سایه آن " بانیان " سبز تنومند

 

چه خوب یادم هست

 

عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد

 

وسیع باش و تـنـهـــا و سر به زیر و سختــــــــ . . .

۰ نظر ۰۵ مهر ۹۲ ، ۱۶:۴۱
مسافر . . .

کنار راه سفر کودکان کور عراقی

به خطـ " لوح حمورابی "

نگاه می کردند .

و در مسیر سفر روزنامه های جهان را

مرور می کردم .

سفر پر از سیلان بود .

و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر

گرفته بود و سیاه

و بوی روغن می داد .

و روی خاکـــــــــ  سفر شیشه های خالی مشروب ،

شیارهای غریزه ، و سایه های مجال

کنار هم بودند .

میان راه سفر، از سرای مسلولین

صدای سرفه می آمد .

زنان فاحشه در آسمان آبی شهر

شیار روشن  " جت " ها را

نگاه می کردند  . . .

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۲ ، ۱۳:۱۳
مسافر . . .

و بار دیگر ، در زیر آسمان  مزامیر ،

در آن سفر که لب رودخانه  " بابـــل "

 

به هوش آمدم ،

نوای بربط خاموش بود

و خوب گوش که دادم ، صدای گریه می آمد

و چند بربط بی تاب

به شاخه های تر بید تاب می خوردند .

و در مسیر سفر راهبان پاک مسیحی

به سمت پرده خاموش " ارمیای نبی "

اشاره می کردند .

و من بلنـــد بلنـــد

کتاب " جامعه " می خواندم .

و چند زارع لبنانی

که زیر سدر کهن سالی

نشسته بودند

مرکبات درختان خویش را در ذهن

شماره می کردند . . .

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۲ ، ۱۹:۰۸
مسافر . . .

شرابـــــــــــــ  را بدهید

شتاب باید کرد :

من از سیاحت در یک حماسه می آیم

و مثل آبــــــــ

تمام قصه سهراب و نوشدارو را

روانم .

 


سفر مرا به در باغ  چند سالگی ام برد

و ایستادم تا

دلم قرار بگیرد ،

صدای پرپری آمد

و در که باز شد

من از هجوم حقیقت به خاکــــــــــ افتادم . . .

۰ نظر ۲۱ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۰۱
مسافر . . .

" ونیز " ، یادت هست ،

و روی ترعه آرام ؟

در آن مجادلـه زنگدار آب و زمین

که وقت از پس منشور دیده می شد

تکان قایق ، ذهن ترا تکانی داد :

غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست .

همیشه با نفس تـــازه راه باید رفت

و فوتـــــــ باید کرد

که پاک پاک شود صورت طلایی مرگ .

کجاست سنگ رنـــوس ؟

من از مجاورت یک درختــــــــ می آیم 

که روی پوست ان دست های ساده غربت اثر گذاشته بود :

" به یادگار نوشتم خطی ز دلتنگی "

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۲ ، ۱۳:۴۱
مسافر . . .

نگـاه می کردی :

میان گــاو و چمـن ذهـن بــاد در جریـان بـود .

به یادگاری شاتوتــــــ  روی پوستـــــ فصل

نگـاه می کردی ،

حضور سبــــز قبایی میان شبدرها

خراش صورت احساس را مرمت کرد . 



ببین ، همیشه خراشی است روی صورت احساس‌ .

همیشه چیزی ، انگار هوشیاریـــــــ  خوابـــــــ ،

به نرمی قدم مرگ می رسد از پشتــــ

و روی شـانـه ما دسـت می گـذارد

و ما حرارت انگشت های روشن او را

بسان ســَــمّ گوارایـی

کنار حادثه سـر می کـشیـم‌ . . .

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۲ ، ۰۰:۵۱
مسافر . . .

کجاست سمت حیاتــــــ ؟

من از کدام طرف می رسم به یک هدهد ؟

و گوش کن ، که همین حرف در تمام سفر

همیشه پنجره خواب را بهم میزد .

چه چیز در همه راه زیر گوش تو می خواند؟

درست فکر کن

کجاست هسته پنهان این ترنم مرموز ؟

چه چیز پلک ترا می فشرد

چه وزن گرم  د لــــــ انــگـــیــــزیــــــ ؟

سفر دراز نبود :

عبور چلچله از حجم وقت کم می کرد .

و در مصاحبه بـــاد و شیروانی ها 

اشاره ها به سر آغاز هوش بر میگشتـــــ .

در آن دقیقه که از ارتفاع تابستان

به " جاجرود " خروشان نگاه می کردی ،

چه اتفاق افتاد 

که خواب ســـبـــز ترا سارها درو کردند ؟

و فصل ؟ فصل درو بود .

و با نشستن یک سار روی شاخه یک سرو

کتاب فصل ورق خورد

و سطر اول این بود :

حیات ، غفلت رنگین یک دقیقه  حوّا  ستـــــ . . .

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۲ ، ۱۳:۳۷
مسافر . . .

مرا سفر به کجا می بـرد ؟

کجا نشان قـدم نا تـمـام خواهــد مانـد

و بند کفش به انگشتـــــ های نـرم فراغتــــــ

گشـوده خواهـد شــد ؟

کجاست جـای رسیـدن ، و پــهــن کردن یکــــــ فـرش

و بی خیال نشستن

و گوش دادن به

صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور ؟



و در کدام بـهـار

درنگ خواهد کرد

و سطح روح پر از برگ ســبـــز خواهد شد؟

شرابــــــ  باید خورد

و در جوانی یک سایـه راه باید رفتـــــــ ،

هـــمــیــن ....

 

 

۰ نظر ۲۵ مرداد ۹۲ ، ۲۱:۱۸
مسافر . . .

حیاط روشن بود

و باد می آمد

و خون شب جریان داشت در سکوت دو مرد .

اتاق خلوتـــــ پاکــی استــــ .

برای فکر ، چه ابعاد ساده ای دارد !

دلـم عـجـیــبـــــــــ  گــرفــتـه استـــــــ .

خیال خواب ندارم .

کنار پنجره رفت

و روی صندلی نرم پارچه ای

نشست :

هنوز در سفرم .

خیال می کنم

در آب های جهان قایقی است

و من - مسافر قایق - هزار ها سال است

سرود زنده دریانوردهای کهن را

به گوش روزنه های فصول می خوانم

و پیش می رانم ...

۰ نظر ۱۹ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۴۸
مسافر . . .

و دست عاشـق در دست ترد ثانیه هاست .

و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز .

و او و ثانیه ها روی نور می خوابند .

و او و ثانیه ها بهترین کتاب جهان را

به آب می بخشنـــد .

و خوب می دانند

که هیچ ماهی هرگـز

هزار و یک گره رودخانه را نگشود.

و نیمه شبـــــ هـا ، با زورق قدیمی اشـــراق

در آب های هدایت روانه می گردنـــد

و تا تجلی اعجاب پیش می رانند.

- هــوای حرفـــ تـو آدم را

عـبـور می دهد از کوچه بـاغ هـای حکایات

و در عروق چـنیـن لحـــن

چه خون تازه محزونی !!!

۰ نظر ۱۱ مرداد ۹۲ ، ۲۲:۳۲
مسافر . . .